مبینامبینا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

عشق مامان و بابا

عقبی میره دخترم

سلام خوشگل مامان.امروز که 25 مهر هست دقیقا 4 ماه تمام داری و فردا باید بریم واکسن بزنی قبلاگفته بودم که دمر می شی و سعی می کنی به جلو بری و تا حالا تونستی خودت  رو به سختی جلو بکشی،مثلا وقتی میگذارمت زمین و میرم کاری انجام بدم وقتی برمیگردم میبینم به اندازه یه قدم بزرگ مامانی از جای اولیه ات حرکت کردی دیروز که خونه مامان جون بودیم دیدم که وقتی دمر می شی باسنت رو بالامی بری و با دستات که رو زمین هست خودت رو به عقب هول میدی.خیلی ذوق کردم و با فریاد به همه اعلام کردم که دخترم دنده عقب میره.وقتی همه جمع شدن ،مامان روضایع کردی و فقط بقیه رو نگاه کردی و تکون نخوردی،امروز هم از صبح هرچی التماست کردم که دخترم یه ذره برای مامان دنده ع...
25 مهر 1390

جشنواره غنچه ها

بالاخره دیروز ما هم رفتیم جشنواره غنچه ها،دخترم از اول تا آخر تو کالسکه ات بیدار بودی و همه اش این ور و اون ور و نگاه می کردی،رنگ ها و صدا ها محسورت کرده بودن،کلی ازت عکس گرفتم،با عسل و قند عسل هم عکس گرفتی،بابایی یه عالمه  سی دی و اسباب بازی های کمک آموزشی  برات گرفت،دستش درد نکنه. یه دوساعتی که تو نمایشگاه گردش کردیم بردمت به اتاق مادران تابهت شیر بدم،اونجا یه خانم مهربون بود تابهت نگاه کرد براش خندیدی،خانمه هم عاشق بازی باهات شده بود ولی گفت میره اونور تاحواست پرت نشه،یه کمی که شیر خوردی با شنیدن صدای عمونوروز دیگه شیر نخوردی انگاربرات جالب بود چون خیلی بادقت گوش می دادی و می خندیدی،اونجا کلی هم اسباب بازی بود که حواست و پر...
25 مهر 1390

سینه خیز رفتن مبینا

    قبل از هرچی روز کودک روبه دختر نازنینم و همه ی کودکان پاک دنیا تبریک می گم *دخترم روزت مبارک*   دختر گلم کم کم داری سینه خیز رفتن رو یاد می گیری،وقتی که دمر می شی شروع می کنی هول محور پاهات می چرخی، اون روز قشنگ صدوهشتاد درجه چرخیدی و مامان و بابا رو متعجب و ذوق زده کردی. روز جمعه رفتیم خونه مامان جون،آخه تولدخاله بود خاله یه کیک خوشگل به سفارش من کاکائویی خریده بود و اومده بودن خونه مامان جون،خیلی بهت خوش گذشت کلی ازت عکس گرفتیم،مخصوصا دایی کلی ازت عکس گرفت،همه خاله رو فراموش کرده بودن و هی با تو بازی می کردن و تو هم با خنده هات شادی رو به جمعمون آورده بودی.حتی وقتی خاله کیکش رو فوت کرد کسی حواسش به...
25 مهر 1390

یه روز تعطیل

امروز جمعه است، برای نهارخونه مامان جون دعوت هستیم، خاله هم اونجاست. بابایی به خاطر روز دختر و تولدحضرت معصومه یه جعبه شیرینی گرفت وقتی رسیدیم نمی دونم چرا غریبی کردی و شروع کردی گریه کردن من عاشق صدای گریه هات هستم، آخه کم گریه میکنی وقتی هم گریه میکنی اونقدر با نازه گریه هات که خیلی خواستنی  میشی ولی این باعث نمی شه که آرومت نکنم، آخه طاقت دیدن گریه ات رو ندارم نازنین مامان. جلوی مامان و بابا جون و خاله و دایی هم دمرو شدی و همه تشویقت کردن، امروز یاد گرفتی که وقتی دمر میشی سرت رو به یک طرف رو زمین بگذاری، آخه قبلا بلد نبودی و وقتی سرت خسته می شد صورتت رو می گذاشتی زمین و نفس کشیدن برات سخت می شد و بایدفوری برت می گردوندیم ولی ا...
25 مهر 1390

دربند

امروز پنج شنبه روز دختر بود، به مناسب این روز بابایی تصمیم گرفت که ما رو ببره دربند، این اولین کوهنوردی تو زندگیت بود، امیدوارم همیشه مثل کوه توزندگی محکم و استوار باشی دختر نازنینم. عصر حرکت کردیم هوا خوب بود یه سرهمی تنت کرده بودم، تو مجذوب رنگ ها و چراغها و آدمهای اطرافت شده بودی.یکم که گذشت هوا سردتر شد منم کت بنفش رنگت رو که مامان جون برات بافته بود تنت کردم و کلاهش رو سرت گذاشتم و گذاشتمت تو کالسکه و یه پتو هم روت انداختم، مثل موش داشتی از اون تو بیرون رو نگاه می کردی خیلی ناز شده بودی هر کی از کنار کالسکه ات رد می شد یه چیزی می گفت،چه نازه، چه خوشگله، آخی این رو نگاه کن، آفرین اومدی کوهنوردی. تا جایی که می شد کالسکه رو برد رفتیم ب...
25 مهر 1390

تولد

**مبینای عزیزم در تاریخ 25 خرداد 1390 ساعت 10:45 صبح متولد شد** *این روز بهترین و شیرین ترین روز عمرم ب و د* ...
22 مهر 1390

اولین مسافرت دخترم

فردا صبح دخترم اولین مسافرت زندگیش رو می ره  میخوایم بریم شیراز تا مبینا بابایزرگ مهربونش رو ببینه و البته مامان جونش رو.امیدوارم این سفر سرآغاز خوبی برای سفرهای بعدی دختر گلم باشه و از خدای مهربون میخوام که سفر خوبی داشته باشیم و مبینا مثل همیشه سرحال و خنده رو باشه و اذیت نشه. امروز صبح مشغول جمع کردن چمدان ها بودم و گربه ی اسباب بازیت رو گذاشته بودم جلوت تا باهاش سرگرم بشی،که یکدفعه دیدم گربه ی به این سنگینی با مشت مبینا خانم نقش برزمین شد،دخترم چه زوری داریا. بعدش گذاشتمت تو تخت،داخل تختت یه بالشت کوچولو هست تا نگذاره سرکوچولوت به میله ی تخت بخوره ولی چه خیال باطلی،دیدم که گوشه ی بالشت رو گرفتی و داری تکونش میدی و میبری بالا و...
22 مهر 1390

چرخیدن نازنیم

اولین بار شیراز بودیم که به تنهایی تونستی بچرخی بعد از اون برای چرخیدن یکم کمک میخواستی  ولی از امروز خودت به تنهایی می چرخی مخصوصا وقتی می خوام پوشکت رو عوض کنم تا غافل می شم سریع میچرخی فقط هم از سمت راست، وقتی هم میچرخی قشنگ سرت رو بالا نگه می داری و یه لبخند از روی رضایت رو لبای کوچولوت نقش می بنده و با کنجکاوی شروع به نگاه کردن اطرافت میکنی، چند دقیقه ای که به این حالت میمونی گردنت خسته می شه و صورتت رو میذاری زمین و هی صدا درمی یاری و اعلام خستگی میکنی و دوست داری یکی به دادت برسه و برت گردونه به همون حالت طاق باز.آخه هنوز یاد نگرفتی که وقتی خسته شدی کنارصورتت رو بذاری رو زمین و استراحت کنی. قربون حرکتهای قشنگت بشم که باعث ...
22 مهر 1390

میخوای بخندی یا گریه کنی؟

دختر نازم امروز من و بابا رو خیلی خندوندی،وقتی داشتیم نهار می خوردیم یهو دیدیم چشمای نازت رو بازکردی و لب های کوچولوت رو ورچیدی و آماده شدی برای گریه تا من نگاهت کردم خندیدی و دوباره لب ورچیدی و دوباره خندیدی و باز لب ورچیدی این کار رو برای چندبار تکرار کردی، نمی دونستیم می خوای بخندی یا گریه کنی، محکم بغلت کردم و تا می تونستم بوس بارونت کردم الهی بگردم برای دختر نازم *امروز سه ماه و نه روز داری عزیز دل مامان* ...
22 مهر 1390